سلام. یه وقتایی هست آدم دلش میگیره. هی می خواد با یکی درد دل کنه نمیشه. بعد میای همه ی درد و غمتو می ریزی سر این کاغذ بیچاره! اینم یکی از اون شعرامه که ساعت 4 نصف شب وقتی همه خواب بودن گفتم. شاید شعر جالبی نباشه ولی برای خودم خیلی خاطره سازه
ناله هایم کفر نیست
امشب اندوه جهان یکباره در قلب من است
بند بند جان من لبریز اندوه و غم است
بار الهاسینه ام تنگ است و این غم بس بزرگ و سینه سوز
روزهایم تیره وتارند شبها مثل روز
جویبار اشک از چشمان من جاریست لیک
قطره های اشک در این شعله ها گم می شوند
ناله هایم کشته در آرام مردم می شوند
بار الها این صدا آرام نیست
حتم دارم عرش می لرزد ز افغانم چرا اکرام نیست؟
بهر نالیدن به دنیا آمدیم؟
آفریدی تا مجازاتم کنی!؟
یا به راه زاهدی پیر خراباتم کنی؟!
من شکستم بار الها بنده ات معذور دار
یا مرا آرام بخش و یا ببر بالای دار
بار الها ناله هایم کفر نیست!
آتش است از دل بخاست
مانده ام آیا که دوزخ بدتر از روز من است!؟
گر چنین باشد ببین آنجا کجاست!
کیست یاری ده مرا!؟
نیست یاری ده مرا؟؟
نیست یاری ده مرا!